loading...
حرف هاي تلخـــــــــــــــــــــ

 


. . . حرف های تلخ

...دوستت خواهم داشت در سکوت ؛ که مبادا در صدایم توقعی باشد که خاطرت را بیازارد

 

 

 

 صدای خنده ی خدا را می شنوی ؟

می خندد

چون تو دعا می کنی

در حالیکه آن را محال می پنداری...

                                                   

 

 

                                                  (دلم برات گرفته)

                                                  (رو برگردوندی...)

                                                 (  عزیز جان . . . )

نوشته شده در شنبه 1391/07/08ساعت 8:33 PM توسط حرف های تلخ

من خوشبختم!

هیچ کم ندارم!

فقط...

کسی را که دوستم بدارد کم دارم

و کسی که مرا زیبا ببیند

و کسی که در آغوشم بگیرد

و کسی که نتواند دوریم را تحمل کند

و کسی که در گوشم نجوا کند من جز تو هیچ را نمی خواهم

و کسی که ....

و تو.

من خوشبختم؟

هیچ کم ندارم؟

نوشته شده در چهارشنبه 1392/05/30ساعت 11:36 AM توسط حرف های تلخ| 2 نظر

 

فرقیــ نمیــ کند بیاییـــ . . .

یا نیاییـــ . . .

منــ دیگر هیچوقتـــ حالم خوبـــ نمیــ شود . . .

 

 

 

 

 

 

 

یکــ  روز منــ سکوتــــ خواهمـ کــرد

و تـو آنـ روز بــرای اولینـ بــار

مفهومـ دیــر شدنـ را خواهیـ  فهمید . . .

نوشته شده در دوشنبه 1392/05/21ساعت 10:10 PM توسط حرف های تلخ| يک نظر

 

 

 

 

تمام شد رفتم...

نخواست که بمونم

صدایم نکرد

نگفت: نرو،برگرد

و من رفتم

رفتم به سوی تنهایی خویش

و انتظار شنیدن صدایش

 
که بگوید دوستت دارم برگرد...
نوشته شده در سه شنبه 1392/05/15ساعت 7:11 PM توسط حرف های تلخ| يک نظر

بـا تـو کهـ حرفـــ می زنمـ

دیگرانـ فکر میــ کنند

دیوانهـ شده امـ ،

بـا خودمـ حرفــ میزنمـ !

حالا مهمـ  نیستــ ،

داشتی   میـ گفتی . . . !؟

نوشته شده در دوشنبه 1392/05/14ساعت 11:53 PM توسط حرف های تلخ| 3 نظر

 و داستانـ  غمـ انگیزیـــ استــــ :

دستیـــ کهــ داســ  بـــرداشتــــ 

همانــ دستیــ استـــ

کهـــ یکـــ روز 

در خوابهایمـــ مزرعهـ گندمــ کاشتـــ . . .

نوشته شده در شنبه 1392/05/12ساعت 0:53 AM توسط حرف های تلخ

شاید ندانی


اما من هر روز سری می زنم به قاب یادت بر طاق ذهنم


هنوز در برگهای دفتر خاطراتم رد پایت را جستجو می کنم


هنوز در آلبوم ذهنم به دنبال تصویری از روزهای خوب حضورت هستم


و هنوز در آینه خیره می شوم شاید تصویرت را در قاب چشمانم ببینم...

 

 

 

در آغوشم که می گرفتی


آنقدر آرام می شدم


که فراموش می کردم


بـاید نفس بکشم ...

 

 

 

دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم


شیشه قلبم آنقدر نازك شده كه با كو چكترین تلنگری می شكند


دلم می خواهد فریاد بزنم


ولی واژه ای نمی یابم كه عمق دردم را در فریاد منعكس كند

فریادی در اوج سكوت كه همیشه برای خودم سر داده ام


دلم به درد می آید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم كاش می شد


پرواز كنم پروازی بی انتها تا رسیدن به ابدییت...


كاش می شد در میان هجوم بی رحمانه درد خودم را پیدا كنم.


نفرین به بودن وقتی با درد همراه است


بغض کهنه ای گلویم را می فشارد به گوشه ای پناه می برم


ای کاش باز هم کسی اشکهایم را نبیند...

 


 

 

 

نوشته شده در جمعه 1392/05/11ساعت 10:48 AM توسط حرف های تلخ| نظر بدهيد

باید باور کنم 

 

تنهایی 

تلخ ترین بلای بودن نیست

چیز های بدتری هم هست

روز های خسته ای

که در خلوت خانه پیر می شوم

و سالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است

تازه تازه پی می برم تنهایی 

تلخ ترین بلای بودن نیست

چیز های بدتری هم هست ;

دیر آمدن !

دیر آمدن!

نوشته شده در شنبه 1392/05/05ساعت 8:54 PM توسط حرف های تلخ

 

چهـ فرقی میـــکند کجـــا باشـمـ ؟

منـ کهـ جـــز تــو کسی  را نمیـ  بینمـ . . .

 

 

 

 

 

 

 

نگاهتـــ

رنج عظیمی استـــ

وقتیـ به یاد می آورمـ

که چه چیز های فراوانی را هنوز

به تـــــو نگفته امـ . . .

 

 

 

نکند به سرتــ بزند و

 سر زده بیاییــ

برای خودتـــ می گویمـ

نمیـ شناسیمـ دیگر  . . .

 

 

 

سختــ استــ

تاوانـ باشیــ . . .

 

 

 

 

فراموشـ  نمیـ شویـ

"جای پـــــای تو"

مانده بر تمامــ

منـ  . . .

نوشته شده در جمعه 1392/05/04ساعت 12:43 PM توسط حرف های تلخ

 

 

 

و اینـ

منـ بودمـ که نالیدمـ

در انعکاسـ صداییـ

که گفتــ :

"خداحافظ"

 

 

 

 

 

 

میشود در همین لحظهـ

از راه برسی

و جوریـ  مـــــــرا در آغوش بگیریـ

که حتی عقربه ها همـ

جراتــ نکنند

از اینـ لحظهـ عبور کنند ؟؟

و منـ بهـ  اندازه ی تمامـ روزهای کـــــمـ  بودنتـــ

تو را ببـــــویمـ    و

تــــا ابــــــــد در آغوشتـ  زندگیـ  کنمـ

بیـ   ترسـ   فرداهـــــــا . . .

 

 

 

 

 

 

 

نبودنتــــ . . .

همهـ  جا هستــــــ

 

 

 

 

 

مثلـ   قالیـ  نیمهـ  تمامـ

بهـ  دارمـ کشید ه ایـ

یـــــا ببــــــافمـ

یـــــا بشکافمـ

اول و آخر که پـــــــای تو میـ افتمـ . . .

 

 

 

 

نوشته شده در پنجشنبه 1392/05/03ساعت 10:47 PM توسط حرف های تلخ

لااقل


بیا بگو


که دیگـر به دیدنم نمی آیی


شاید اشکی نشست


گوشه ی چشم هایی که


به این "در" خشـــــــــــــک شده اند...

 

 

فاجعه یعنى


آنقدر در تو غرق شده ام


كه از تلاقى نگاهم با دیگرى احساس خیانت میكنم...

 

 

 

 

 

 

حال و احوال این روزهایم

قاصدکی را می ماند

 
که دلــش حتی

 
نه به باد و نه حتی به نسیم

 
که به یک فوت خوش است ...

 

 

 

باید کسی را پیدا کنم

 

که دوستم داشته باشد



آنقدر که یکی از ایـن شب های لعنتی



آغوشش را برای من و یک دنیا خستگی ام بگشایـد


هیچ نگوید



هیچ نپرسد



فقط مرا در آغــــــــــوش بگیرد


بعد همانجا بمیرم



تا نبینم روزهای بعد را



روزهایی که دروغ میگوید



روزهایی که دیگر دوستم ندارد



روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمیگیرد



روزهایی که عاشق دیگری میشود ..

 

.

نوشته شده در پنجشنبه 1392/05/03ساعت 10:28 PM توسط حرف های تلخ



خط میـ کشمـ

روی اسمتــــــ

بــــا مدادیــ  کهـ  نوکـــــ  ندارد هیچوقتــــ . . .









حال آدمـ  خرابـــــ  پرسیدنـ  ندارد 

 امــــــا 

دستانشـ گرفتنـ دارد . . .






دوستتــــ دارمـ 

رهـــــا

همچونـ  مردانیـ کــــــهـ  برای حقیقتـــــ میـ جنگند. . .







چهـ  رسمـ  تلخیستـــــ

تــــو بی خبـــر از منـ

و تمــــامـ  منـ  درگیـــــــر تــــو . . .

 

نوشته شده در پنجشنبه 1392/05/03ساعت 9:57 PM توسط حرف های تلخ


ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺴﯽ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﯽ،


ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﺕ ﻋﺎﺩﺗﺶ ﺑﺪﯼ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺳﻬﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﯽ،


ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﻨﯽ ...


 

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﻧﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ،


ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﺴﺎﺯﯼ ...


ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﻪ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺷﮏ ﺩﺍﺭﻩ،


ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﻋﺸﻘﻢ ...


ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﻪ ﺣﺮﻓﯽ، ﺑﺤﺜﯽ،ﺳﻨﺪﯼ، ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﻨﯽ،


ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﻨﯽ ...


ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩِ ﮐﺴﯽ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﺷﺪﯼ،


ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺯﻣﯿﻨﺶ ﺑﺰﻧﯽ ...

نوشته شده در یکشنبه 1392/04/30ساعت 1:10 AM توسط حرف های تلخ

این روزها

 

هی دلم می خواهد


اسمت آدم باشد ...
.
.
.

آن وقت حوایت می شـوم


الـتماس را از چــشمهایم می خوانی ...


سیب می چیـنی ...


از بهشت رانده می شویم ...
.
.
.
فکرش را بکن

تبعید می شویم به سرزمینی که


فقط من هـستم و تو


آن وقت بـه دور از هیاهوی  آدم ها


می توانم یک دل سـیر

مـیان آغوشت

تـمامِ بغض دل تنگیم


را بشکنم



آدم است دیگر...

نوشته شده در یکشنبه 1392/04/30ساعت 1:8 AM توسط حرف های تلخ

دلتنــگـم


دلتنـــــگ کسی کـــــه


گردش روزگارش به من که رسیـد


از حرکت ایستا
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 90
  • بازدید سال : 431
  • بازدید کلی : 2,273